۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

عقیق ذوب شده (به یاد شادروان ترانه موسوی)

ترانه عزیزم, آنروز شوم که بایت را ازخانه بیرون گذاشتی چه روزی بود؟ آیا خورشید بی رقیب درحال درخشش بود؟ آیا به چهره ات تابید یا ازفرط حسادت روی را برگرداند؟ آیا باد هم می وزید؟ نمیشد آن نسیم کوته عمر به زلزله تبدیل میشد که همه درختها وخانه ها را تکان میداد وطبیعت بهانه ای بتو میداد که ازبناهگاهت خارج نشوی؟ هنگامیکه تصمیم به رفتن داشتی به چه فکرمیکردی؟ آیا نمیشد به موضوع دیگری می اندیشیدی که تورا ازرفتن منصرف میکرد؟ آیا ابری هم درآسمان دیده میشد یا ازشرم دیدن چهره جذاب تو بنهان شده بود؟ آیا طنین آهنگی بگوش میرسید یا بادیدن ترانه, آوای مظلومیت وبی گناهی وبی دفاعی را بانگ میزد؟ آیا به مادرت گفتی که چقدراورا دوست داری؟ آیا قلب او درآن لحظات می جوشید ومایل بود تورا دومرتبه به رحم برگرداند ؟ اگرمیدانستی روح اوبه شمع آب شده ای مبدل میشود آیا هنوزمصمم حرکت بطرف مقصد فاجعه آمیز بودی؟چه میشد اگرآنروز طوردیگری برنامه ریزی میشد؟ چه میشد اگرآن لحظه اتفاق دیگری رخ میداد واین حادثه وحشتناک را خنثی میکرد؟ چه میشد اگرفرشته نجاتی سرراهت قرار میگرفت؟ شاید او روبروی تو ایستاده بود اما تورا خویش بنداشت وگرنه دست یاری به سوی تو میشتافت. چه میشد اگردرآن دم قدرتی آهنین باهای تورا به جهت دیگری میکشید؟ چه میشد اگر به ماموران امنیتی ببخشید...(جنایتی) گوش نمیدادی وبه هرطریقی ازرفتن با آنها خودداری میکردی, حتی اگر مرگ تورا هدف میگرفتند؟ عزیزم, آیا آگاه نبودی که دختری به زیبائی تو باید باسداری همراه شود؟ اوه...فراموش کردم باسدار دروطن ما چه معنی میدهد! چه میشد اگرمیخانه ای سرراهت بود ووارد مسجد نمیشدی؟ چه میشد اگر عزرائیل بجای تو اهریمنی را دنبال میکرد؟ اوه...یادم نبود که شیطان تصورنیست بلکه سالهای درازیست که روی کریه خود را درمیهن آشکار میکند. چه میشد آن لحظه ترسی به دل راه میدادی قبل ازیک گام جلو, چندین قدم عقب میکشیدی؟ شاید مانند هرشخص دیگری بخود گفتی...نه...برای من اتفاق نخواهد افتاد. من که کاری نکردم. من که گناهی مرتکب نشدم. چه میشد اگرآنروز روز دیگری بود؟ نه ...عزیزم, درآنروز نور ازظلم وستم جباران خسته شده بود وترجیح میداد که خاموش باشد. روشنائی باهمه قهرکرده بود. تاریکی مطلق همه جا را فراگرفته بود. حتی زوزه ای درحال وزیدن نبود بلکه همه جا را سکوت احاطه کرده بود. ابرها برای گریستن درسوگ تو تدارک می دیدند. عطرزندگی بابوی مرگ جابجا شده بود. آسمان آبی را هاله ای سیاه بوشانده بود. تنها تشعشع چهره نورانی توبود که وجود موجودی را خبرمیداد. مثل اینکه طبیعت کورشده بود. فقط عقیقهای سبزتوبودند که خلا را برکرده بود. عزیزم, اهریمنان بادیدن توفرصت را غنیمت شمردند وتورا ربودند. توذوب شدی. اما برای تبه کاران وجنایتکاران اینهم کافی نبود بلکه بیکرنیمه جان تورا به آتش کشیدند که شاید اثرونشانی ازتوباقی نماند که شاهد جنایت آنها باشد. اما آنها کورخواندند. تو به آزادیخواهان هموطنت ملحق شدی. نام تو مانند جان باختگان, نداها, سهراب ها,محمدها, وبقیه عزیزان بیوند خورد. روح باک شما به دنیا ثابت کرد که ایران بیوه نیست بلکه سرافرازوباینده است. راشل زرگریان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر